کهکشان بی رنگ
 
 

چاد کوچولو آرام و خجالتی بود. روزی به خانه آمد و به مادرش گفت که می خواهد برای همکلاسی هایش یک کارت تبریک درست کند. قلب مادر فرو ریخت. در دل گفت: «کاش واقعا این کار را بکند.»

او بارها دیده بود که وقتی بچه ها از مدرسه به خانه برمی گشتند، پسرش، چاد پشت سر آنها راه می رفت. بچه ها همیشه با هم حرف می زدند، ولی چاد هیچ گاه در جمع آن ها شرکت نمی کرد. به هر حال او تصمیم گرفت به پسرش کمک کند. بنابراین کاغذ و چسب و مقوا خرید و ظرف سه هفته چاد توانست 35 کارت درست کند.

روز عید فرا رسید. چاد خیلی خوشحال بود. با دقت کارتها را روی هم گذاشت و آن ها را در پاکتی بزرگ قرار داد و از خانه بیرون رفت. مادر تصمیم گرفت برای او شیرینی مورد علاقه اش را درست کند تا وقتی از مدرسه برمی گردد، شیر داغ به او بدهد. مادر می دانست که اگر پسرش کارت زیادی دریافت نکند، ناراحت می شود. شاید اصلا هیچ کارتی دریافت نمی کرد. این فکر خاطرش را آزرد. آن روز بعد از ظهر مادر شیرینی و شیر را روی میز گذاشت. وقتی صدای بچه ها را شنید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن ها لبخندزنان جلو می آمدند. مثل همیشه چاد پشت سر آنها بود. او کمی تندتر از همیشه راه می رفت. مادرش انتظار داشت چاد به محض ورود به خانه، گریه کند. متوجه شد چیزی در دست پسرش نیست. وقتی در را باز کرد، جلوی گریه اش را گرفت و گفت: «چاد برایت شیرینی و شیر آماده کردم.»

ولی او متوجه حرف مادرش نشد و از کنارش گذشت. صورتش بر افروخته بود. فقط توانست بگوید: «حتی یک نفر، حتی یک نفر!»

قلب مادر فرو ریخت. سپس پسرک گفت: «من حتی یک نفر را فراموش نکرده بودم!»

دیل گالوی

برگرفته از کتاب 80 داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:حادثه,داستان,داستانهای زیبا,, :: 6:26 ::  نويسنده : رحمانی

«نعمتهای واقعی زندگی ما خود را به شکل درد، کمبود و ناامیدی نشان می دهند. ولی اگر صبور باشیم، به زودی این رنجها و کمبودها و ناامیدیها برکت خود را به ما نشان خواهند داد.»

 جوزف ادیسون


آن سال عید روز یکشنبه بود و جوانها تصمیم گرفتند جشن بزرگی بر پا کنن. مادر دو تا از دخترها از من خواست که در صورت امکان، دخترهایش را با ماشین خودم به کلیسا ببرم. او از رانندگی در شب می ترسید و آن شب هم زمین بسیار لغزنده بود. من قول دادم دخترهایش را به جشن ببرم.

آن شب وقتی به کلیسا می رفتیم، دخترها کنار من، روی صندلی جلو ماشین نشسته بودند. از سربالایی جاده می گذشتیم که در مقابل مان دیدیم در ریل قطار حادثه ای رخ داده است. تا آمدم ماشین را کنترل کنم، ماشین لغزید و به اتومبیل جلویی خورد. برگشتم تا ببینم چه بلایی سر دخترها آمده است. سر دختری که کنار پنجره نشسته بود به شیشه خورده و خون روی گونه هایش راه افتاده بود. منظره ترسناکی بود خوشبختانه یکی از راننده های ماشین های اطراف همراه خود جعبه کمک های اولیه داشت و ما توانستیم جلوی خونریزی را بگیریم. کارشناس تصادف اعلام کرد که این تصادف اجتناب ناپذیر بوده و نباید خسارتی پرداخت شود.

ولی من سخت نگران دختر 17 ساله زیبایی بودم که باید تا آخر عمر با دو خراش عمیق روی صورتش کنار می آمد و این حادثه هم زمانی اتفاق افتاده بود که او را دست من سپرده بودند.

او را به بیمارستان بردم تا زخمهایش را بخیه بزنند. احساس کردم این کار خیلی طول کشیده است. به پرستار گفتم که دکترها چه می کنند. پرستار گفت که پزشکی که زخمهای او را بخیه می کند، جراح پلاستیک است و دارد سعی می کند بخیه ها را ظریف بزند تا ردی روی صورت دختر باقی نماند. ناگهان احساس کردم که خداوند چه به موقع به فریادم رسیده است.

از این که دونا را در بیمارستان ببینم، می ترسیدم و احساس می کردم از من عصبانی است و سرزنشم می کند. چون شب عید بود، دکترها سعی می کردند حتی موقتا بیماران را به خانه بفرستند و جراحی های مهمتر را بعدا انجام دهند. بنابراین در بخشی که دونا بستری بود، بیماران زیادی نبودند.

از پرستاری درباره وضع روحی دونا سؤال کردم. پرستار لبخند زد و گفت که او بیمار دوست داشتنی است و مانند خورشید گرم و صمیمی است. دونا خوشحال بود، از آنها درباره ی معالجه بیماریها سؤال می کرد. چون بخش خلوت بود، پرستارها به اتاق دونا می رفتند و با او حرف می زدند و به سؤالاتش پاسخ می دادند.

به دونا گفتم که از این حادثه بسیار متأسفم و او به من گفت که ناراحت نباشم و می تواند روی زخمها را با پودر بپوشاند. بعد هیجان زده درباره کار پرستارها حرف زد. پرستارها دور تخت او ایستاده بودند و لبخند می زدند و دونا بسیار خوشحال بود. ابن اولین باری بود که به بیمارستان آمده و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود.

بعدها دونا در مدرسه بارها ماجرای تصادف و بستری شدن در بیمارستان را تعریف کرد. مادر و خواهر او هرگز مرا سرزنش نکردند. ولی من هنوز هم از اینکه صورت یک نوجوان زیبا به آن شکل در آمده بود، احساس گناه می کردم.

یک سال بعد از آن شهر رفتم و ارتباطم با دونا و خانواده اش قطع شد.

پانزده سال بعد بار دیگر برای خدمت به کلیسا مرا دعوت کردند. شب آخر متوجه شدم که مادر دونا منتظر است تا با من خداحافظی کند. دوباره خاطره ی تصادف ان شب و زخم صورت دخترش آزارم داد. جلو آمد، مقابلم ایستاد و لبخند زیبایی بر لب آورد.

وقتی به من گفت که آیا می دانم بعد از آن ماجرا چه اتفاقی برای دونا افتاده است، از ته دل می خندید، نه! من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده است. فقط یادم می آمد که علاقه بسیاری به پرستارها داشت. مادر دونا گفت: «دونا تصمیم گرفت پرستار شود. به دانشکده پرستاری رفت و شاگرد ممتاز شد. بعد در بیمارستان کار پیدا کرد و با پرشکی آشنا شد و با هم ازدواج کردند و حالا دو تا بچه دوست داشتنی دارند. او بارها به من گفته است که تصادف آن شب، بهترین حادثه زندگیش بوده است.»



دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:داستان,, :: 6:20 ::  نويسنده : رحمانی

اسپارکی نمی توانست مدرسه را تحمل کند. او کلاس هشتم بود و در تمام درس هایش تجدید شده بود. در درس فیزیک نیز رد شد و نمره ی صفر گرفت. در درس زبان، ریاضی و انگلیسی رد شد.

نمره ی ورزشش نیز بهتر از اینها نبود. با آنکه سرانجام توانست عضو تیم گلف مدرسه شود، اما در تمام مسابقات مهم آن فصل شکست خورد. برای تشویق او مسابقه ی ارفاقی برگزار شد و در آن نیز شکست خورد.

اسپارکی در تمام دوران نوجوانی اش فردی بی دست و پا بود. در واقع دانش آموزان دیگر از او بیزار نبودند، اما هیچ کس اهمیتی به او نمی داد.

اگر خارج از مدرسه یکی از همکلاسی هایش به او سلام می کرد، او حیرت می کرد. او هرگز دوستی نداشت و می ترسید از دیگران جواب رد بشنود.

اسپارکی بازنده ی همیشگی بود. او و همکلاسی هایش.... و همه این را می دانستند؛ بنابراین او نیز این حقیقت را پذیرفته بود. او فورا در زندگی اش به این نتیجه رسید که اگر قرار باشد اوضاع خوب پیش برود، می رود. در غیر این صورت باید خودش را با شرایط وفق دهد.

یک چیز برای اسپارکی مهم بود. نقاشی. او به کارهای هنری اش افتخار می کرد. البته هیچ کس قدر آن ها را نمی دانست. در سال آخر دبیرستان او کاریکاتوری کشید و به معلمش داد، اما معلم او را تشویق نکرد. با آنکه از کارهایش استقبال نمی شد، اما توانایی هایش را باور داشت و تصمیم گرفت هنرمندی حرفه ای شود.

پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان نامه ای به استودیو والت دیزنی ارسال کرد. به او گفتند که نمونه ای از کارهایش را بفرستد و موضوع کارتون را برای او تعیین کردند.

اسپارکی کارتون پیشنهاد شده را کشید. او برای این کار، مانند تمام نقاشی هایش، وقت زیادی گذاشت.

سرانجام پاسخ استودیو والت دیزنی به دستش رسید. او بار دیگر رد شده بود. شکستی دیگر به شکست هایش اضافه شد.

اسپارکی تصمیم گرفت زندگی نامه ی خود را به صورت کارتون در آورد. او کدوکی خود را در کارتون شرح داد: بازنده ای کوچک و ناموفق.

شخصیت کارتونی او فورا در تمام دنیا مشهور شد. زیرا اسپارکی، در دوران تحصیلیش در مدرسه آنقدر ناموفق بود که بارها رد شده بود.

سپس او شخصیت کارتونی کمدی چارلی براون را خلق کرد؛ کسی که بادکنک هایش هیچ وقت به هوا نمی رفت و هرگز نمی توانست توپ فوتبال را پرت کند.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کهکشاه بی رنگ و آدرس zxa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:







javahermarket